♥♣کـــــــافــــــه ۷۳♣♥

هی - کافه چی  !   

  آخر باید اینجا مرا قاب کنی    

قابی بر دیوار    

سیگاری بر لب    

و 

معشوقه ای در آغوش "دیگری" بی قرار .

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:11 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

ميترسم از روزی كه كافه ها نيز برايم ورود ممنوع نشان دهند...

حق دارند...كافه جای كسانی مثل من نيست...

كافه جای همان دو نفره هاست...

براي اعصاب خودم هم بهتر است...

به جايش مينشينم در اتاق...

صداي موزيك فلامنكو را تا آخر ميبرم...

گريه ميكنم...

مست ميشوم...

و خون بالا می آورم...

البته دیگران هيچوقت نمی فهمند...

و همیشه من را

دخترک شاد قبلی میبینند....

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:10 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

قهوه تلخ به خوردمان می دهند تا فراموش کنیم

شیرینی عشقمـــــــــــان را

دلم یک فنجان چای می خواهد

با طعم "تـــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♥ــــــــــــــو"..

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:10 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 

زندگی گریه ی مختصریست... مثل یک فنجان چای...

 

و کنارش عشق است... مثل یک حبه قند...

 

زندگی را با عشق نوش جان باید کرد... !

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:8 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

بنشیـن . . /

چــای تـــازه دم استـــ . . .

بــه زنـدگیـم دوبـــاره خـــوش آمـدی . . .

بــه احتــرام آمدنتـــ ،

کلـاهـی کـه سـرم گذاشتـی را بـرمیـدارم. . /

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |



فنجان واژگون شده ی قهوه ی مرا

بر روی میز باز تکان داد با ادا

یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام

آرام و سرد گفت که در طالع شما

قلبم تپید باز عرق روی صورتم

گفتم بگو مسافر من می رسد؟و یا...

با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد

گفتم چه شد؟...سکوت و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من

با سر اشاره کردکه نزدیکتر بیا

اینجا فقط دوخط موازی نشسته است

یعنی دو فرد دلشده تا ابد جدا

انگار بی امان به سرم ضربه می زدند

یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟

گفتم درست نیست از اول نگاه کن

فریاد زد:...بفهم!رها کرده او تو را...

تفسیر فال من....

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:5 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 هنوز

فنجانم قهوه دارد

تو می‌آیی یا نه؟

به نقش فنجان نگاه می‌کنم

تپه‌ها

دره‌ها

جدال سیاه‌ها و سفیدها

 

همه‌ی کافه چشم شده‌اند

من...

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:2 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

منوی ِ کافه را هـــزار بار
 
زیـــر و رو کــــرده ام 
 
هــر چه فکـــر می کــنم نمی دانم 
 
چرا دلم فقط آغوش ِ تو را می خواهد و بـس ... 
 
                  
نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:2 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 شب باران _ شب فنجان قهوه_

 

تب من یا تب فنجان قهوه؟

 

اگر امشب نیایی می گذارم

 

لبم را بر لب فنجان قهوه

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 وقتی می‌تونی زندگی رو مثل یه فنجون قهوه‌ی داغ مزه کنی و لذت ببری، که بتونی زمزمه کنی:

“یک عاشقانه‌ی آرام”…

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:0 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 به اندازه ی نوشیدن یک فنجان قهوه ی تلخ بمان

بمان و تحمل کن

من نگران بعد رفتنت نیستم

من نگران خاطرات شیرین لحظه های با تو بودنم

که همه را با رفتنت تلخ میکنی

پس بمان و با نوشیدن یک فنجان قهوه کام خود را برای مدتی هرچند کوتاه تلخ کن

و بدان مدتها کام

که نه زندگی من را تلخ کردی


ومن تلافی جز تعارف یک فنجان قهوه ی تلخ به تو نداشتم...

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:0 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

رد پای فنجان نیم خورده ام را ببین 

چگونه کاغذ سپیدم را تیره کرد 

رد پای توام قلبم را اینگونه کرد...

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:59 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 هی کافه چی؟

  میزهایت را تک نفره کن!!! 

نمیبینی؟

  همه تنهاییم!!!

                                                        

                                            

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:57 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم… 

که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود… 

و من … 

روبه روی تو … 

می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:54 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 

 كآفـــه را گرد دلتــنگــ ے گرفتـــه!

صندلــے هاے خــالــے...

فنجان هايــے از تنهايــے لبــريـــز..

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:45 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

ته فنجان قهوه ام،

عکس کفش های توست. . . . . .

   فقط نمیدانم، می آیی یا میروی. . . . . . .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:41 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 روزها پر و خالی می شوند 

مثل فنجان های چای در کافه های بعد از ظهر 

اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتد...

این که مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی ...

 

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:49 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 دل درد گرفته ام ،

  از بس فنجان های قهوه را سرکشیده ام ...

                                                و تو ...  تهِ هیچ کدام نبودی !

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:48 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

گفتی که ناگهان می آیی 

من سالهاست در تنهایی هر روز  

از چای داغ دو فنجان را  لبریز می کنم . 

و همچنان یکی  در امتداد رگهایم ٬درد می شود

  و آن یک  مثل هزار بار دگر ٬ سرد ...

 

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:47 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

تمــــــام فنــــجان های قـــهوه دروغ می گـــــفتند ،.. 

  تـــــو بر نـــــــمی گردی ..

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:47 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

 

سخت به شیشه هاے کافه میکوبد!

بوے خاک خاک خورده...

روی میزهاے کافه میرقصد و مـــ ـــن!!

همان خاکیه رنگ خورده اینجا

کلاه آویز کرده ام به چنگ

کت انداخته ام روے دوش

یاد روزهایے افتادم که

من هم قدرے خاک بودم

 

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |

בلــҐ   نـ ـﮧ  عــــشـ ـــقـــــ  مـ ـیـפֿـواهــב  نـ ـﮧ   בروغـ ـهـــا ﮮ  قـ ـشـ ـنــگـ



  نـ ـﮧ  اבعــاهـــاﮮ  بـ ـزرگــ  نـ ـﮧ بـ ـزرگــهاﮮ  پـ ــر اבعـ ـا



בلــҐ  یـ ـکــ  فـ ـنــجــاלּ  قـــهــ ـوه  בاغ  مـ ـیخـ ـواهــב و  یـ ـکـ  בوسـ ـتــ



 کــﮧ  بــشـ ـوב  بـ ـا  او  حـ ــرفـ   زב  و بــعـב  پــشـ ـیمـ ـاלּ  نـ ــشـ ــב

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط ♠♦کافه چی♦♠ | |


Power By: LoxBlog.Com